غریبه ها

عشق . عاشقانه . عشق . عاشقانه

خیلی وقته تو وبلاگ مطلب نذاشتم تا که امروز قلم روی کاغذ گذاشتم دارم فکر می کنم حرفامو چه طوری روی ورق بیارم . می ترسم تا آخر همین جمله طاقت نیارم ، می ترسم بمیرم و وقتی که نفسم داره در میاد ، اون تازه پشیمون بشه تو آخرین لحظات ببینم از در میاد ، از رو شانس من مرگ من مثل برق بیاد ، کی میدونه شاید از چشم یارم یه چیکه اشک بیاد ، تو آخرین لحظه ......... یارم نزدیکم میاد  ،، آخه عزیزم تو که می گفتی من  تا آخر با توام ، رفتنت به همییییین زودی بود ،  اینم از آخرین سوال .... می دونم از اون اولم بودنت با من زوری بود ، من می میرمو یه روزی تو با بچه هاتیو یه لحظه یاده من میوفتی میگی میلادم آدم خوبی بود ... خوب سرنوشت ما هم این طوری بود

نوشته شده در چهار شنبه 11 خرداد 1390برچسب:وبلاگ عشق , من ,تنهایی , عشق ,عشق , عشق , عشقولانه , عشق ما , درباره عشق , احساس , آرامش , تنهایی , تاریکی,ساعت 11:2 توسط میلاد| |


Power By: LoxBlog.Com